خاطرات اون روز با امام و شهدا ... (2)
بسم الله
سلام علیکم
2
خب سری قبل تا جایی رسیدیم که دیدمشون که داشتن رو در و دیوار یادگاری مینوشتن !!!!
خب بالاخره با زور بلندش کردم ...
نشوندمش بغل خودم پیش آقا
یه کاغذ بهش دادم ...
یکی هم خودم برداشتم
یه خودکار مشکی واس ِ خودم و یه بنفش هم واس ِ اون ...
گفتم : بنویس
گفت : یعنی آقاتون می خونه ؟؟؟
گفتم شما بنویس ...
دو تایی شروع کردیم به نوشتن ...
وسط نوشتنا یه ذره بغض کردم
چادرمو کشیدم رو سرم
نمی خواستم کسی دیگه ای به جز آقا و خدا ببینن
آخه داشتم از چیزایی می نوشتم که واقعا ...
سرمو تکیه دادم به ستون
تو حال خودم یه دفه یه دستی پرت شد رو شونم !!!
خدآآآآآ !
شوکـــــّه شدم !
ـــ باز که خودتو بقچه کردی !!! ببین این ستونه اگه واقعا حاجت میده ها ... منم میام اگه حاجتمو بگیرم از آقاتوناااااا قول میدم بشم یکی مثل خودت ...
چادرمو کشیدم بالا ...
سرمو بلند کردم
یه نگاش کردم ...
دوباره سرمو زدم به ستون ...
ـــ میخوای واس ِ همون که قراره هزینه های درمانتو بده ، دعا کنی ؟؟؟ همون بدبختی که قراره یه عمر به پات بسوزه و بسازه
این بار جدی جدی دستش رفت عقب اومد جلو و ... !
جدی جدی زد !!!
منم زدم
حقــــــّش بود !!!
ـــ به به دست ِ بزنم که داری !!! طفلک هم باید هزینه کنه هم کتک بخوره
پشتشو بهم کردم ...
ـــ شما بنویس ان شاءالله حاجتتم می گیری
دوباره با هم شروع کردیم به نوشتن ...
چه زمان خوبی رفته بودیم
آخه اومدن تو حرم ...
واس ِ جمع کردن مبالغ داخل ِ ضریح و نامه ها ...
3 تا خادم ...
خادما اول نمی دونم چی بود ولی یه چیزی ( فکر کنم قرآن ) خوندن ...
یه نگاه بهم کرد :
ــــ ئــــــه اینا نامه ها رو می خونن ؟!
و من نزدیک بود ...
بگذریم
ادامه ان شاءالله اگر عمری باقی بود در پست ِ بعدی ِ خاطرات اون روز با امام و شهدا ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن 1 : نوشته ی گل نرگس (استفاده با ذکر منبع )
پ.ن 2 : لطفا اینو بشنوید ...
دلتون آسمونی شد
التماس دعا
یاعلی(ع) ...
کلمات کلیدی : خاطرات اون روز با امام و شهدا ...، رهبری، خاطره، امام، امام (ره)، شهدا، شهداء، رهبر، نامه، ثانیه، زمان، دلنوشته